صحنه ای که درسی بزرگ از آن گرفتم و تا زنده ام فراموش نخواهم کرد . از مترو بیرون آمدم. در مقابل درب، دو دختر نوجوان در کنار حیوانشان ایستاده بودند و با مردم صحبت میکردند. آن دو فقیر بودند و از منطقه ای بیرون از مسکو به شهر آمده بودند تا پولی جمع آوری کنند و برگردند .  با کمی فاصله از آنها نظاره گر این صحنه بودم و میدیدم تعدادی از مردم بدون منت به آنها کمک میکردند . بعد از چند لحظه به سمت رستوران رفتم و مدیر رستوران با احترام و استقبال گرم مرا به میزی راهنمایی کرد و در مورد غذاها توضیحاتی داد. سفارش غذا را دادم و منتظر بودم که در همین حین همان دو دختر به سمت رستوران آمدند و بعد از بستن افسار حیوانشان به میله ای وارد همین رستوران شدند. رئیس رستوران با همان استقبال گرم و احترامی که به من و دیگر مشتری هایش میگذاشت از آن دو دختر فقیر و روستایی استقبال کرد و به سمت میزی راهنماییشان کرد و همچنان با دقت به رفتارش نگاه میکردم. دقیقا با همان لبخند و با همان گرمی، بدون هیچ تبعیضی با دیگر مشتریان ، توضیحاتی از غذاهای رستوران داد و آن دو با پولی که جمع آوری کرده بودند سفارشی در حد توانشان دادند . آنقدر این صحنه برایم شگفت انگیز و زیبا بود که نتوانستم غذایم را بخورم و روزها به این فکر میکردم که اینجا مردمی هستند بدون ادعا و چقدر زیبا انسانیت را به هم نشان میدهند و رفتارشان چه اعتماد به نفسی به یکدیگر میدهد تا حدی که یک فقیر هم سرش بالاست و لبخند میزند بدون آنکه تحقیر شود. به یاد این جمله ی زیبا افتادم که اگر در میان مردم عدالت برقرار شود ، همه بی نیاز می شوند.