او سرمای مسکو را برایم بهاری میکرد . آنقدر گرم بود و آنقدر با محبت که به عشق گرمای وجودش صبح ها نیم ساعت زودتر پامیشدم. صبح های پاییزی مسکو برایم بهاری بود. تنها او بود که در آن سرمای پاییزی روی نیمکت نشسته و کنارش یک فلاکس چای به همراه یه ظرف قند بود . او در مسیر خانه به محل کارم بود. یک روز که مسیر را طی میکردم صدایم زد و گفت پسرم بیا  بشین. با اینکه فرصت کمی داشتم اما آنقدر زیبا و مهربان رفتار کرد که زمان را فراموش کردم. کنارش روی نیمکت نشستم. برایم چای ریخت. آنقدر گرم نگاهم میکرد که گرمای چای و سرمای پاییز را فراموش کردم. از آن روز به بعد، نیم ساعت زودتر بیدار میشدم تا نیم ساعت در کنارش باشم و تمام روزم را با نگاه گرمش بهاری کنم. صبح ها ترجیح میدادم دیگر در خانه چای نخورم و کنار او که یک فرشته مهربان بود پاییزم را با یک فنجان چای گرم، بهاری کنم. آن نیم ساعت، زیباترین لحظه ی روزهای پاییزی زندگی ام در مسکو بود. بهار آمد، صبح مثل همیشه نیم ساعت زودتر بیدار شدم. مسیر همیشگی را طی کردم. به آن نیمکت رسیدم اما او نبود ! او برای همیشه پرواز کرد . همانجا که همه ی فرشته ها می روند.