آن شب هوا کمی سرد بود. خیابان خلوت شده بود . کمتر ماشینی عبور میکرد. کمی سکوت محیط را فراگرفته بود. باد می وزید. در گوشه ی خیابان دختر بچه ای را دیدم که گریه میکرد. کتاب های مدرسه اش روی زمین و در کنار پایش پخش شده بود. نگران شدم . خودم را به آن دخترک رساندم. رو به رویش روی زمین نشستم. نگاهی به من کرد و دوباره به گریه کردنش ادامه داد . کتاب هایش را جمع کردم و در کیفش گذاشتم. موهایش را نوازش کردم و پرسیدم چی شده ؟! باز نگاهی به من کرد و ثانیه ای بعد بلندتر گریه کرد . بیشتر نگران شدم. پرسیدم خانه ات کجاست؟ جواب نداد. گفتم من نمیخوام توی این هوای سرد تنهات بذارم و میخوام کمکت کنم . اینقدر میشینم تا گریت تموم بشه بعد بهم بگی چی شده. چند دقیقه ای گذشت اما هنوز گریه میکرد. یکی از کتاب های درسیش رو باز کردم. به شوخی شروع به خواندن متن کتاب کردم. اینطور خواندم: یه دختر خوشگلی بود که کنار خیابون کیفشو انداخته بود روی زمین و گریه میکرد . دختر قصه ی ما یه کم قلقلکی بود و تصمیم گرفته بود تا وقتی پیر و شبیه مادربزرگا میشه همینطوری گریه کنه. تازه میخواد نوه هاشم بیاره همینجا همه با هم گریه کنن. همین جمله رو که گفتم دستشو از جلوی چشماش کنار زد و با صورتی پر از اشک نگام کرد و ثانیه ای بعد زد زیر خنده . همزمان هم میخندید هم اصرار داشت گریه کنه. دست کردم توی جیبم و یک شکلات در آوردم گفتم این شکلاتو بخور بعد دوتایی با هم میشینیم همینجا تا صبح گریه می کنیم . بیشتر خندید. کمی آروم تر شد. پرسیدم خونتون کجاست؟ گفت چند تا خیابون پایین تر. گفتم مامانت نگرانت میشه چرا اینجا نشستی ؟ گفت امروز نمره ی خوبی توی درسام نگرفتم و ناراحتم. دوست ندارم مامانم منو ببینه. من باید تلاش کنم نمره بالاتر بگیرم بعد برم خونه. من به خودم و وجدانم قول دادم که هر روز بهتر از دیروز باشم. جمله های اون شب دخترک منو به فکر فرو برد. به احساس مسئولیتی که در او دیدم و تعهدی که به خودش و اطرافیانش داشت. بعد از اینکه آروم شد، دستش رو گرفتم و با هم قدم زنان به سمت خونشون رفتیم . توی مسیر آب میوه خوردیم و سعی کردم بخندونمش تا فراموش کنه چه اتفاقی افتاده. خانه ای ساده اما پر از احساس و محبت داشتند. به ظاهر فقیر اما ثروت معنوی بزرگی داشتند. ماه ها گذشت. یکبار دیگر مسیرم به آن خیابان افتاد. دخترک را دیدم که خوشحال به سمتی میدود. وقتی منو دید، دستمو گرفت و به سرعت به سمت محلشون برد. اون شب تولدش بود و من مهمان آنها. شبی بود پر ستاره در محله ای ساده و قلبی پر از احساس