زندگی را آموختم. احترام و ادب را آموختم. انسانیت و گذشت را دیدم اما در غربت. من زندگی را از کودکی شش ساله، پیرزنی هفتادو پنج ساله و پسری فقیر آموختم. آن کودک آلمانی که رعایت قانون و نظم را در رفتارش که الگویی از فرهنگ کشورش بود به ارث برده بود و آن پیرزنی که گرمای محبتش در سرمای مسکو مسیر زندگی ام را هموارتر میکرد و آن فقیری که در توکیو تلاشش برای به دست آوردن مالی پاک، برای تامین هزینه ی مادر پیرش و خواهر و برادر کوچیکترش وصف ناپذیر بود . من در مقابل اینها هیچ نیستم جز انسانی که شرمنده ام در برابر خدا. خدایی که به من زیبایی داد، به من زندگی داد، به من عشقو احساس داد ، به من استعدادی داد تا در خدمت بشریت باشم، اما چه کردم ؟ چقدر مفید بودم ؟ چقدر توانستم به بشر خدمت کنم ؟ هر چه کردم، کم کردم ! من در مقابل آن کودک 6 ساله هیچ نبودم زمانی که هم سن او بودم، در کشوری رشد کردم که حقارت و تندخویی ، فرهنگ عامیانه اش شده بود ! تحقیر و آزار دادن جزو تفریحاتش بود ! همه چیز را در ظاهر میدیدند و ظاهر همان بود که نقطه ی مقابل وجدان بود. در مقابل گرمای محبت آن پیرزن روسی چه بودم ؟ هیچ نبودم وقتی در کشورم محبت را زمانی عرضه میکردند که منفعتی در آن باشد ! در مقابل آن پسر زیبا و فقیر که از طلوع صبح تا غروب آفتاب در کنار خیابان، ماکتی از دوچرخه میساخت تا بتواند با فروشش، غذای مادر پیر و خواهرو برادرانش را تامین کند . او که حتی با همه ی این سختی ها لبخندش را فراموش نمیکرد، گویی ثروتمندترین انسان روی زمین است و واقعیت همین است. من در مقابل او چه هستم ؟ هیچ نیستم. در مقابل تمام انسان هایی که بدون هیچ تکبر، آرامش و محبت را هدیه میکردند . کسانی که خودبزرگ بین نبودند و زمانیکه در کنارشان بودم گذر زمان را درک نمیکردم . لحظات زیبای من با آنها شکل گرفت. زندگی را از رفتار آنها آموختم، نه از صحبت هایی بی عمل. محبت و عشق را در چشمان آنها یافتم. درختانی پربار که چه زیبا خمیده بودند.